اولين بار

ساخت وبلاگ
روي صندلي کلاس نشسته بودم درست يادمه اون زنگ رو زبان داشتيم راستش چنددقيقه اي که از زنگ گذشت شروع کردم واسه بادوستام حرف زدن وموشک انداختن به اين ور و اون ور آخه من عادت ندارم سرکلاس ساکت بشينم دوست دارم فقط شيطوني کنم!دبيرزبانمون هم ازاونايي بودکه خيلي زوداز کوره درميرن،اول خواست بخاطرشلوغ کردنام منوازکلاس بفرسته بيرون امابعدپشيمون شدو منوفرستادآخرکلاس،منم چون دعوام کرده بودديگه اون روزبه درسايي که ميداد اصلاتوجه نميکردم.فقط داشتم روي کتابم چندجمله عاشقانه مينوشتم،اومدم اون جمله هاروکنارهم نوشتم،اولش واسم چندان جالب نبوداما زنگ تفريح که خورد کتابمودست گرفتمو اون جمله هارونوشتم روي برد کلاسمون!واسه چنددقيقه رفتم بيرون واستراحت کردم وقتي برگشتم چيزجالبي ديدم.ديدم بيشتردوستام قلم به دست دارن جمله هايي که من به هم وصله زده بودم وشده بوديه شعرپراز احساس وخواهش رويادداشت ميکنن اون اولين شعري بودکه من نوشتم وباتأييددوستام باورش کردم به اينجارسيدم. نیلوفر ابی...
ما را در سایت نیلوفر ابی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : نیلوفر ابی yek بازدید : 853 تاريخ : سه شنبه 4 بهمن 1390 ساعت: 22:25