نیلوفر ابی

متن مرتبط با «بازی با احساسات،دیوانه وار» در سایت نیلوفر ابی نوشته شده است

تو باش

  • تو باش و با بودنت باعث من باش, ...ادامه مطلب

  • باران

  • دمش گرم!!باران رامیگویم به شانه ام زدوگفت:خسته شدی؟؟امروزراتواستراحت کن من به جایت می بارم..., ...ادامه مطلب

  • خودت باش

  • خودت باش کسی هم خوشش نیامد به درک اینجا که مجسمه سازی نیست..., ...ادامه مطلب

  • بازی

  • در کودکی در کدام بازی راهت ندادند؟؟   که امروز اینقدر دیوانه وار تشنه بازی کردن با احساسات آدم هایی؟؟؟؟؟   ,بازی با احساسات،دیوانه وار ...ادامه مطلب

  • خیابان

  • یکطرفه بودن همه چیز را نابود میکند...از خیابانش گرفته تا احساسش.,شعرعاشقانه،شعراحساسی،شعرغمگین ...ادامه مطلب

  • باور

  • نوشته ها بهانه است...فقط مینویسم که یادآوری کنم به یادتم باورش با تو...  ,شعرعاشقانه ...ادامه مطلب

  • بزن باران

  • بزن باران بهاری کن فضا را بزن باران و تر کن قصه ها را بزن باران که از عهد اساطیر کسی خواب زمین را کرده تعبیر بشارت داده این آغاز راه است نباریدن دلیل یک گناه است بزن باران به سقف دل که خون است کمی آنسوتر از مرز جنون است بزن باران که گویی در کویرم به زنجیر سکوت خود اسیرم بزن باران سکوتم را به هم زن و فردا را به کام ما رقم زن بزن باران به شعرم تا نمیرد در آغوش طبیعت جان بگیرد بزن باران،بزن بر پیکر شب بر ایمانی که می سوزد در این تب به روی شانه های خسته ی درد به فصل واژه های تلخ این مرد بزن باران یقین دارم صبوری و شاید قاصدی از فصل نوری بزن باران،بزن عاشق ترم کن مرا تا بی نهایت باورم کن, ...ادامه مطلب

  • برگه ها بالا

  • بانو

  • صدایم کن صدای تو آرامش خیال است بانو"صدایم کن که دراین دنیای هیچ و پوچ همه رهگذریم واهل کوچ"بانوی شهرآواز من باتوزندگی رو میکنم آغاز"بانوی من چشام نبینه روزی که زیرچشمات نمه"الهی بمیره برای توهرچی غمه"چادرشب نمازتوبگیربادنبره کنارپنجره ازشدت انتظار خوابت نبره"خبردادم به قاصدک گفتم:قسم به نازکم همین روزامیام .گفتم:که بانوی منی.خفته ی زیبای منی"کاشکی یه شب سرمیزدی..., ...ادامه مطلب

  • اولين بار

  • روي صندلي کلاس نشسته بودم درست يادمه اون زنگ رو زبان داشتيم راستش چنددقيقه اي که از زنگ گذشت شروع کردم واسه بادوستام حرف زدن وموشک انداختن به اين ور و اون ور آخه من عادت ندارم سرکلاس ساکت بشينم دوست دارم فقط شيطوني کنم!دبيرزبانمون هم ازاونايي بودکه خيلي زوداز کوره درميرن،اول خواست بخاطرشلوغ کردنام منوازکلاس بفرسته بيرون امابعدپشيمون شدو منوفرستادآخرکلاس،منم چون دعوام کرده بودديگه اون روزبه درسايي که ميداد اصلاتوجه نميکردم.فقط داشتم روي کتابم چندجمله عاشقانه مينوشتم،اومدم اون جمله هاروکنارهم نوشتم،اولش واسم چندان جالب نبوداما زنگ تفريح که خورد کتابمودست گرفتمو اون جمله هارونوشتم روي برد کلاسمون!واسه چنددقيقه رفتم بيرون واستراحت کردم وقتي برگشتم چيزجالبي ديدم.ديدم بيشتردوستام قلم به دست دارن جمله هايي که من به هم وصله زده بودم وشده بوديه شعرپراز احساس وخواهش رويادداشت ميکنن اون اولين شعري بودکه من نوشتم وباتأييددوستام باورش کردم به اينجارسيدم., ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها